مها، دختر زيباي من

اولين ضربه

  داشتم خيلي آروم با مادر يكي از دانش آموزها صحبت مي كردم. يهو چشمام گرد شد. دستم رو گذاشتم روي شكمم. بلهههههههه شما داشتي با شدت تمام ضربه ميزدي. مث پرنده اي كه بخواد خودش رو از قفس آزاد كنه. دوست داشتم از خوشحالي فرياد بزنم.جيغغغغ بكشم، بالا پايين بپرم، اما نمي شد. اصلا نفهميدم به اون خانوم چي گفتم.   تجربه ي شيريني بود. خيلي شيرين. حالا هر بار، يه ضربه مي زني و بعدش سكوتتتتتتت. انگار داري بازي مي كني شيطونكم. در مي زني و فرار مي كني. ...
26 ارديبهشت 1391

سلاممممممممم دختركم

  سلام عششششششششق من.   پنج شنبه بايد آز خون مي دادم. رفتم بيمارستان پارس و اونجا گفتند براي اين آز، بايد نتيجه ي آخرين سونو را داشته باشي. بخش سونوگرافي بيمارستان تعطيل بود. از قبل آدرس سونوگرافي نزديك بيمارستان رو سرچ كرده بودم. با بابايي تماس گرفتم و گفتم اگه مي خواي ني نيت رو ببيني زود بيا.   توي مطب سونوگرافي منتظر شديم. منشي گفت يك ساعت طول ميكشه هر چند اين يك ساعت 3 ساعت و نيم شد. اما به نتيجه اش مي ارزيد.   تو اين مدت انتظار، به شدت استرس داشتم. دست و پاهام از گرسنگي و استرس مي لرزيد. بابايي هم حسابي خسته بود و همونجا توي مطب يه چرت كوچولو زد. هر چند بيدارش كردم. آخه داشت با چشماي بسته مي خنديد. فكر كنم داش...
23 ارديبهشت 1391

تولد بابايي (2)

دوباره سلام عششششششششششششق من.   روز تولد بابايي با عموهات تماس گرفتم و قرار شد با دوستاي بابايي براي شام بيان خونه. اينم بگم كه قبلا با عمو احمد هماهنگ كرده بودم تولد بابايي بياد تهران و بابا از اين موضوع خبر نداشت.    خريدها خيلييييييي زياد بود و مجبور شدم چندين بار تا سر خيابون اصلي برم و برگردم. ميبخشيد عزيزكم اگه اذيت شدي.   همه چي تقريبا آماده بود. بابايي آمد خونه و فهميد مهمون داريم اما هنوز نميدونست مهمونها كي هستند. وقتي در رو باز كرد و عمو احمد رو ديد خيلييييييييي خوشحال شد.    بهش گفته بودم يه هديه بزرگ داري كه نميشه كادوش كرد.   راستي بابا جون شكم ماماني رو به عمو احمد نشون داد و ...
23 ارديبهشت 1391

تولد بابايي

 سلام ماماننننننننني.   برات يه عالمه خبر دارم عزيزكم. هجدهم، يعني دو روز پيش، وقت دكتر داشتيم. از صبح حالم حسابيييي بد بود، بابايي هم براي رفتن سر كار عجله داشت اما خيلي آروم منتظر شد تا حالم بهتر شه. توي مسير هم خيلي اذيتش كردم آخه واقعا حالم بد بود. رسيديم شركت هم وضعيت تغيير نكرد و باز   با بابايي رفتيم مطب. همه چي تغيير كرده بود. از ويزيت گرفته تا اتاق انتظار و چيدمان مطب و بدتر از همه رفتار خانم دكتر.   خانم دكتر سرشون حسابي شلوغ شده و بين دو تا اتاق دايما در حال رفت و آمده، با اينكه تو مطب دستگاه سونو هست و اندازه گيري دهانه رحم براي خانم دكتر يا دستياراشون كاري نداره اما دوباره يه عالمه آدرس دادند براي سو...
20 ارديبهشت 1391

ني ني گلابي من!

  سلام عزيزززززز ماماني.   تو اين هفته شما ديگه تقريبا 11 سانتي متر شدي و وزنت هم حدود 110 گرمه. الان تقريبا اندازه يه گلابي شدي. الهي من فدات شمممممممم.   به به گلابي. دلم الان واقعا گلابي ميخواد.   نميدونم اين شبا و روزا داري چي كار ميكني كه يهويي جيغ ماماني رو در مياري.    تو خيابون و سر كلاس كه نميتونم جيغ بكشم و فقط آروم لمست ميكنم، به اميد اينكه دست از كشيدن پوست و گوشت ماماني برداري. اما شبا با درد بدي بيدار ميشم و گاهي هم با جيغ هاي بنفشي كه ميكشم بابايي رو هم بيدار ميكنم، اونم نازت ميكنه، ميبوستت و تو كم كم آروم ميشي. فكر كنم تند و تند هم غذا ميخوري آخه همش ماماني گرسنه است. هر چند هنوزم پاتو...
9 ارديبهشت 1391

هفته ي 15

  نمي دونيد با چه ذوقي به بالا رفتن رقم هفته ها فكر ميكنم . درسته از بزرگ شدن ني ني خيلي هيجان دارم اما يه بخش بزرگي از اين هيجان و ذوق مرگ شدن به خاطر وعده و وعيد هايي هست كه مي شنوم مبني بر اينكه تا چند وقت ديگه اين ويار عذاب دهنده تموم ميشه. اما زهي خيال محال.   امروز، صبح زود بايد مي رفتم اداره و دوباره براي مدرسه جديد چونه ميزدم. اما از وقتي بيدار شدم توي دستشويي بودم . از چهارده فروردين مرخصي بودم و حالا بايد مي رفتم يه مدرسه كه جاي خالي داره. از چند روز پيش يه پام اداره بود و يه پام خونه. يه مدرسه بهم معرفي كرده بودند دارقوز آباد . منم كه اصلا اينجاها رو نمي شناسم به اميد اينكه تعداد دانش آموزانش كم هست، مي خواستم برم كه ...
2 ارديبهشت 1391
1